روزگار می گذرد
و زندگی میان چهارفصل آفرینش جاریست
فصل تولد بهار و رویش جوانه ها
یادآور غرور طبیعت و عظمت آفریدگار عشق است
گذشت ثانیه ها در آستانه میلاد دوباره طبیعت را
برایت شیرین و سبز رنگ آرزومندم مهربانم .
در سایه ایزد منان سبز و سلامت باشی دوست مهربان .
"ب ـ پندار"
میربهنام موحدان
ما می مانیم تا جهان سبز شود
و اینک دوباره برگشتم
با دلی تنگ و سرشار از خاطرات تلخ و شیرین
مدتی را از این دنیای سنگی کوچ کرده بودم
به جستجوی رویای چشمه اساطیر مهربانی
همسفر با نسیم روزگاران قدم به دشت مهربانی گذاشتم
تا مفهوم عطر گلهای بابونه را درک کنم
مدتی از هرج و مرج و هیاهوی وحشی دنیای سنگی
میهمان خلوت تنهایی گل سرخ بودم
و چه زیبا بود همکلام با او به راز و نیاز با خدای عشق
هر وقت از دور خبری از
نامهربانی و نامردمی این دنیای سنگی را برایم می آوردند
دلشکسته نگاهم به غربت آبی رنگ آسمان خیره می گشت
آن هنگام بود که فهمیدم
خدا چقدر غریبانه روی زمین تنها و بی کس شده!
در این مدت نامهربانی آدمیان را به تلخی تجربه کردم
بارها و بارها صدای گریه عشق را شنیدم و به تلخی دیدم
که نامردمان چه بی رحمانه
سیلی شک و دروغ را به صورت لطیفش میزدند
من حقیقت را در زنجیر کنج قفس های دروغ و خیانت دیدم
من انسانیت را تنها در رویای خویش دیدم
من مهربانی را کودکی تنها میان سیل غمها دیدم
من خدا را در غربتی غمگین تنهای تنها
بر روی گلبرگ گل سرخی دیدم که چشم به نامهربانی و نامردی
انسان دوخته بود که چطور با بی رحمی پا بر همه نعمتها
و زیبایی های طبیعتش می گذارد
و چوب حراج به انسانیت و شرف خود میزند !!
من اما برگشتم تا دنیا را از نو بسازم
و احیاگر دوباره مهربانی و عشق باشم
آن هم تنها با یاری خدای مهربان
میربهنام موحدان
"ب-پندار"
ما می مانیم تا جهان سبز شود
بوی باران،بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید ،
برگ های سبز بید،
عطر نرگس ،رقص باد،
نغمه ی شوق پرستو ها ی شاد ،
خلوت گرم کبوتر های مست .
نرم نرمک میرسد اینک بهار،
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها ،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها ،
خوش به حال غنچه های نیمه باز ،
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب ،
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه ی رنگین نمی پوشی به کام ،
باده ی رنگین نمی نوشی ز جام،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت از آن می که میباید تهی ست
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ،
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
ما می مانیم تا جهان سبز شود
درباره این سایت